دل نوشته

نامه بی جواب 11

وقتی چند روز پیش از این گفتی دوستت ندارم برایم مانند این بود که دنیا را بر روی سر من خراب کردند. و فاجعه وقتی بود که  متوجه شدم گوشه دنجی که برای نامه هایم انتخاب کرده بودم از بین رفته است. سر به دیوار کوبیدم و پنجه بر در کشیدم که من آن شیرم که در قفسش جای نفس کشیدن نیست. کـَم کـَمـَـک یادم آمد که من امروز نه شیرم و نه عاشق و نه حتی انسانی لایق دوست داشتن، من تنها مترودی هستم و نه بیش از این. من کاغذ مچاله شده شکلاتی هستم که به جای سطل به کنار آن افتاده ام و کسی مرا نمی بیند. تمام دلخوشیم شده هر از گاهی زیر پای رهگذری رفتن. من یک فراموش شده هستم ، یک مرده در میان به اصطلاح زندگان. جرمم عشق است، و این گناهی کبیره است. این روزها آدمهای هرزه و دمدمی بیشتر طرفدار دارند. تمام گناه من این است که ساده ام و با تو بی ریا بودم و تو این را می دانی.

این بار تلخ تر از همیشه آمده ام، چرا که در هیچ کجای این دنیای به این بزرگی کسی مرا نمی خواهد، یکه و تنها، در گوشه ای از این دنیا نشسته ام و انتظار لحظه پیوستن به خاطره ها را می کشم. من می دانم که وقتی خاطره شدم برای همه عزیز می شوم، یکی در زندگی عشق من بوده است و یکی انگیزه ام. دیگری با تمام وجودش من را می خواسته و آن یکی نوشته هایم را از بر می کرده است. آن فلانی می گوید عقایدش زیبا بود – اما در زنده بودنم مرا محکوم می کرد – و دیگری می گوید: “من هر روز با او بودم، یادش بخیر، چه روزگاری بود”. در این میان من تنها می خندم که چه جماعت مرده پرستی هستید شما! های  چشمانت را باز کن! من هنوز هستم، نفس می کشم و نیاز دارم به تو و با تو بودن. مرا ببین! تماشایم کن، مهلتم ده تا دمی سخن بگویم از دل شکسته ام و نای خسته ام. مردم، من هنوز هستم، هنوز مثل شما راه می روم، هنوز مثل شما آب را یک نفس سر میکشم و هنوز دود سیگار ریه هایم را نوازش می دهد! به انتظار چه نشسته اید؟ که برای مردنم جشنی به پا کنید؟ و همه سیاه بپوشید؟ و از فضایلم بگویید بدون اینکه مرا حتی بشناسید؟ و تاج گلی برای خودنمایی بفرستید بعد هم هی بلند بلند تاکید کنید :” آن تاج گلی را که آورده ام بگذارید آن گوشه که در دید نباشد” که یعنی همه بفهمند؟ به کجا می روی آدمیزاد؟ نگاه کن: چند ساعت بعد از مردنت بدنت باد می کند و بوی گندت همه را آزار می دهد، و ترا مثل یک آشغال در زیر خاکها رهایت می کنند و تو میمانی و افسوس و چه باید می کردم ها.

اما کاش موضوع در اینجا تمام میشد. یک هفته همه می آیند و می روند. یک هفته اشک تمساح می ریزند، و بعد در دو ماه اول نزدیکانم هر روز می آیند و سنگ را می شویند و می بوسند. دریغ و درد که آن تنها یک سنگ است با نامی برای نشان دادن اینکه روزی کسی در میان شما بود با این نام. چه فرقی دارد، نامم چه بود؟ مهم این بود که تنها بودم و هرگز هیچ کس حرفهایم را نشنید و هرگز هیچ کس دست محبت بر سرم نکشید. و بعد از دو ماه رفته رفته فقط ماهی یکبار می آیند و سر می زنند و بعد می گویند سال نو را نباید با فکر مرده ها آغاز کرد و به همین راحتی فراموش می شوم. به همین راحتی از ذهن عزیزترین کسانم بیرون می روم و بعد تنها یک سنگ می شود تمام من، منتظر لگدی، تیپایی، از رهگذری  غریب. شاید روزی تو هم بیایی و بدون توجه از روی آن سنگ بگذری، اما آن روز دیگر صدایی ندارم تا برایت از ته دل آواز بخوانم و فریاد برآرم که دوستت دارم، تو هم مرا دوست داری؟

می بینی، دنیا کم ارزش تر از آن است که فکرش را می کردی، من این پایین و تو آن بالا. تو نفس می کشی، می خندی، گریه میکنی، دل می بندی، دل می کنی اما من بی تحرک و آرام آرام خاک می شوم. توده ای خاک بی ارزش و قرنها دورتر از حال، از من آجری می سازند تا سر پناهشان باشم، یا نه ظرفی که غذایشان را نگاه دارم، یا نه دست کم خاک گوری هستم که ارزش باستانی دارد و باستان شناسان تکه پاره اش می کنند تا بفهمند چه کسی در اینجا بوده است. چه فکرها که نخواهند کرد، احتمالا ً پادشاه قبیله ای بوده ام یا یک جادوگر، شاید هم یک اشرافزاده – از دی ان ایم به این نتیجه می رسند – و    عده ای می گویند یک عامّی بوده است اما هرگز هیچ کدام نمی گویند عاشقی بود که راز گل سرخ را می دانست،که گل نرگس را دوست داشت، که صدای آب را می فهمید، که عشق می ورزید، که می ترسید، که تنها بود و در تنهایی گریه    می کرد…

نمایش بیشتر

کیارش هوشمند

وکیل پایه یک دادگستری و استاد دانشگاه، دانش آموخته دانشگاه تهران

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن
دکمه بازگشت به بالا
بستن