دل نوشته

نامه بی جواب 4

سلام،

عجب دنیای غریبی است این ویرانه که ما دیوانگان به غلط جهان هستی می خوانیمش. می دانی، دیگر حتی از خودم هم خسته شده ام، از همه چیز خسته شدم، و تنفر، این حس مذموم بشری را با تمام وجودم حس می کنم. روزهای اول که دیدمت با خودم گفتم، او راز گل سرخ را می داند، او معنای عمیق گل اقاقیا را درک می کند و گل یاس را می فهمد. با خودم می اندیشیدم که تو به جای کلمات بی معنا می توانی نگاهم را بخوانی، به جای دست یافتن بر کالبدم می توانی روحم را حس کنی، قلبم را احساس کنی. آه ! چه ساده بودم، چه بی آلایش بودی، آخر ما هر دو تازه کار بودیم در دانشگاه نیرنگ و دورویی دنیا. تازه درس عشق را برای خواندن انتخاب کرده بودیم و کتاب عشق چه جاذبه ای داشت برای ما. گاه با گفتن یک عشق من حس می کردم فاتح تمام گیتی هستم و گاه تمام حسم را در یک عزیزم خلاصه می کردم. می سوختم در تنور مهر، و ایمان داشتم که روزی تنها من و تو خواهیم توانست به پشت سر نگاه کنیم و لحظه لحظه روزهای رفته را بدون هیچ حسرتی به یاد آوریم و قدر دان باشیم زمین را که این فرصت را به ما داد تا مال هم بودن را تجربه کنیم البته نه تعلق مادی که معنوی را.

عشق من، امید من، گذشته من، آه ای معصومیت گم شده من، من کجا در کدامین نقطه آغاز به خطا رفتم؟ تو کجا؟ بگذار صدایت کنم: آرامش من، هستی من، چه حس زیبایی. خاطرت هست تو را “سحر شبهای سرد تنهایی من” خطاب می کردم؟ خاطرت هست تو را زیباترین گل دنیا توصیف می کردم؟ خاطرت هست تمام زندگیم را به تو دادم؟ آه ای سنگلدترین سنگدلان، چگونه قلبم را شکستی؟ چگونه توانستی؟ قلبی که می دانستی فقط به عشق تو و برای تو می تپد، می خواهم فریاد کنم، عشق من، عزیز من، سحر شبهای سرد تنهایی من، اما با بغض در گلویم چه کنم؟ چگونه جواب روحم را بدهم؟

 من و تو فراموش کرده بودیم هر چیز چهار فصل دارد، چه تابستان لذت بخشی، اما من می خواستم حال که احساس می کنم در سردترین روزهای زمستان عمرم گم شده ام، دستهای تو گرما بخش زندگیم باشد. آیا این انتظار زیادیست از کسی که تنها داراییت را، قلب صاف و زلالت را به او هدیه کرده ای انتظار داشته باشی لختی در لحظات پایانی پیش تو باشد؟ تو می دانستی خنده تو چه گرمایی در وجودم ایجاد می کند و نگاههایت چگونه مرا به آتش می کشد، می دانم که ارزش نگاه تو بیش از جان من است اما حداقل یک نیم نگاه را از من دریغ نمی کردی، اینگونه ترکم نمی کردی، کاش بودی تا ببینی چگونه پیراهن با هم بودنمان را بو می کشم تا از تو نشانی یابم، کاش می دیدی چه طور شبها را تا سحر بیدار می نشینم تا بلکه بتوانم با چنگ انداختن در دل شب ذره ای از آرامش لمس گیسوانت را باز حس کنم.

آه، عشق من، محبوب من، من ایمان دارم که رویاها می توانند روزی به حقیقت پیوندد و این را از چشمان تو آموختم. من می دانم که تو روزی باز خواهی گشت و باز هم با صدای زیبایت روح مرا نوازش خواهی کرد. کاش پیش از رفتنت به سفر – سفر این واژه ملعون که اگر می توانستم آنرا از فرهنگ لغات دنیا حذف می کردم – تنها فرصتی کوتاه می دادی تا به تو بگویم چقدر دوستت دارم که مقدر گشته دوست داشتن از عشق برتر باشد. هنوز می توانم به یاد آورم روزی را که تو به من گفتی هرگاه از چیزی بترسی عاقبت اتفاق خواهد افتاد و چه شیرین گفتی که اگر از، از دست دادن من می ترسی سعی کن آنرا فراموش کنی وگرنه روزی مرا از دست خواهی داد، کاش فهمیده بودم که می دانی روزی خواهی رفت و من را با تمام غمهایم خسته و تنها رها خواهی کرد و چه دیر فهمیدم رفتنت را اما هنوز صلیب آوارگی را بر دوش می کشم. چه کودکانه از تو پرسیدم آیا تو هم خواهی رفت؟ آیا تو روزی مرا تنها خواهی گذاشت؟ و چه لبخندی در جوابم زدی. هنوز یادم هست در نهایت علاقه، چون نمی دانستم چگونه باید عشقم را اثبات کنم از تو خواستم راهی برای اسیر کردن دلت نشانم دهی، از تو خواستم و من اشتباه می کردم که دل اسیر مثل پرنده اسیر است و یا روزی میمیرد یا از قفس فرار میکند. خاطرت هست چطور به من خندیدی؟ آه تنهایی، ای بهترین هدیه از عشقی سرد گشته، با تو می گویم همیشه دوستش داشته ام، و همواره خواهم داشت که عشقی که حقیقی باشد هرگز فراموش نمی شود. تنها تو بدان که من برای او آرزوی شادی و خوشحالی و برتر از همه آرزوی عشق می کنم. آری آرزو میکنم روزی او هم عاشق شود و طعم شیرینش را بچشد و تنها در آن زمان لحظه ای به یاد آورد که چگونه تنها در کنج ویرانه های یک عشق با اشکهای حسرت روزها و ثانیه ها را سپری کردم و چه تلخ در غربتی از همه سنگین تر مردم. می دانم که در آن روز در قطره اشکی که از چشمش می افتد متولد می شوم، می دانم که لمس گونه هایش چه نیروی عظیمی به من خواهد داد، اما نمی دانم با لبهای مهدوش کننده اش که نعشه اش بارها از شراب شیراز بیشتر است چه کنم؟

می دانم هرگز دیگر عاشق نخواهم شد و فریاد میکشم دوستت داشتم سنگدل، و بعد از رفتنت با قلبی که شکسته هایش را دیگر نمی توانستم جمع کنم همواره عاشقت ماندم تا لحظه آخر، نفس آخر، اشک آخر. ای که روزی سحر شبهای سرد من بودی، کنون که آغاز شبهای بی کسی من هستی چه می کنی؟ آیا تو هم گاهی یادی از من می کنی؟

نمایش بیشتر

کیارش هوشمند

وکیل پایه یک دادگستری و استاد دانشگاه، دانش آموخته دانشگاه تهران

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

همچنین ببینید

بستن
دکمه بازگشت به بالا
بستن